برای عکاسی از بحران کرونا در تهران از خانه خارج میشوم. دستکش به دست میکنم و ماسک به صورت میزنم. ترس همه جا هست؛ ترس از مرگ، آینده و سالی سخت پیش رو. برای من همان سال گذشته هم سال وحشتناکی بود. همچون امروز کرونا، زندگی متوقفم کرده بود و باعث شده بود همهچیز را رها کنم. در آمستردام مشغول غذاخوردن بودم که همسرم از ایران تماس گرفت و خبر داد که پدر عزیز شصتوچهار سالهام بر اثر حمله قلبی از دنیا رفته است. چند روزی بعد از خاکسپاری، مسئولان مطبوعاتی بدون هیچ دلیلی مجوز کارم را لغو کردند. دو ماه بعد، خدمتکارمان بر اثر برخورد یک ماشین به او در مقابل ساختمان ما کشته شد. برادرم که به سرطان لنفوئید مبتلا شده بود باید شیمی درمانی میشد. من خودم را در خانه حبس کرده بودم. امروز آنرا قرنطینه مینامیم، ولی برای من این یک افسردگی قدیمی بود. دوربینم خاک میخورد. برای اولینبار از سن شانزده سالگی عکاسی نمیکردم. نمیخواستم صحبت کنم و تلاش میکردم به چیزی فکر نکنم. درد مرا وادار به مواجهه با مشکلاتم کرد. من آنقدر وابسته به کارکردن بودم که اگر احتیاج به زمانی برای خودم داشتم، احساس گناه میکردم. این توقف اضطراری چرخه بیانتهای کار و سفرهای مرا درهم شکست. فرصتی که به من داد، باعث شد که جزئیات کوچک و زیبای زندگی را ببینم؛ از شکوفههای درختان تا برق چشمان همسرم. توقف باعث پرورش دوباره حواس میشود. این مکث مرا آزادتر و خوشحالتر از قبل ساخته بود. برای همین است که امروز با مجموعی از حسهای متفاوت در خیابانهای تهران قدم میزنم. از اینکه در آینده چه پیش خواهد آمد میترسم؛ از مرگ عزیزان یا حتی اینکه خودم در خطر باشم. اما به خودم تسلی میدهم که این توقفی جمعی و جهانی بر همه چیز است. ما همگی با هم درگیر این وضعیت هستیم و هیچکس در خانه تنها نیست، چون همه امروز در خانهایم.