نوشت‌آرت

NeveshtArt

ســـــطرهایی از

هــــــــــنر امــــــروز ایران

سخن

شهریار توکلی

شهریار توکلی

داشتم به تهران فکر می‌کردم؛ به این شهر نازیبایِ دوست‌داشتنی. داشتم در نقشه‌ی خیالیِ ذهنم، به لوکیشن‌هایی از تهران فکر می‌کردم که روی هر کدام‌ از آن‌ها، تکه‌ای از سال‌های خوش جوانی‌ام را پین کرده‌ام.

یاد گالری «هفت‌ثمر» افتادم که برایم بی‌شک یکی از همان جاهاست.

پاییز بیست‌وپنج سال پیش، وقتی خانم لی‌لی ثمری (که خودش استاد دانشگاه هنر بود) و برادر شاعرش فرهاد ثمری گالری «هفت‌ثمر» را راه انداختند و به دیوارهای متروک و مهجور زیرزمین خانه‌ی پدری‌شان این فرصت را دادند تا از آن روز به بعد، هزاران اثر هنریِ پررنگ‌وشور از سر و رویشان آویزان شود، ما دانشجوی سال دوم دانشگاه هنر بودیم.

اولین نمایش مهم آن‌جا در نظر ما، نمایشگاه چهارنفره‌ی عکس‌های یحیی دهقان‌پور، بهمن جلالی، مهرداد نجم‌آبادی و مهران مهاجر بود که تقریبا پای همه‌ی عکاسانِ حرفه‌ای و آماتور آن روزگار را به این گالری زیبایِ تازه تاسیس باز کرد و آرزوی تجربه‌ی چنین نمایشی را در دل تک‌تک ما نوعکاسان کاشت.

خیلی نگذشت که با فرشید آذرنگ عکس‌های طاق و جفت‌مان را بی‌سفارش و حمایت ( با اعتماد به نفسی بی‌دلیل که بیشتر به پررویی شباهت داشت) پیش خانم ثمری بردیم برای گرفتن وقت نمایشگاه.

با آن‌همه روابط دانشگاهیِ ایشان و آن‌همه دوست و آشنا میان اساتید و فارغ‌التحصیلان هنر که می‌شد حدس زد همگی در صف گرفتن وقت از او بوده‌اند، تلاش ما دانشجویِ سال دومی تیر بی‌هوایی بود در تاریکی.

اما خانم ثمری وقت داد. بلافاصله، بی هیچ حرف و شرطی، با یک دنیا لبخند و امید و تشویق. باورکردنی نبود! سررسیدش را باز کرد و برای چند ماه بعد اسم‌مان را وسط‌های اردیبهشت نوشت. آرزوی دور و درازی که می‌توانست در نظر همه‌ی ما دانشجویان محال جلوه کند، به یمنِ مهر ذاتیِ خانواده‌ی ثمری، چه آسان بود و چه بی‌منت و چه در دسترس.

افتتاحیه‌ی اولین نمایشگاه عکس‌مان یک عصر جمعه‌ی رگباری و بارانی بود.

من و فرشید نفس‌نفس‌زنان از آن‌همه دوندگیِ یک ماهه برای آماده‌سازیِ عکس و چاپ و کارت و قاب و پوستر و حواشی، حالا ساعت چهار عصر اردیبهشت با دلی آشوب و لرزان، قدم‌زنان ایستاده بودیم به ‌انتظار این تجربه‌ی تازه و نامعلوم. لی‌لی با آن لبخندِ هرگز محونشدنی و فرهاد با آن‌همه شوخیِ بی‌وقفه،  مدام سعی داشتند تا فضا را  برایمان آرام کنند. تجربه‌ی تازه‌ای که به لطف آن‌همه دوست و رفیق و حامی، راحت‌تر از آن‌چه فکر می‌کردیم پیش رفت. با هر میهمانی که به گالری می‌آمد وجودمان روشن‌تر ‌می‌شد و با هر لبخند و معاشرتی، تهرانِ دهه‌ی هفتاد جای قشنگ‌تری.

از سال‌هایی دارم می‌نویسم که در سطح شهر تعداد گالری‌های آبرومند به هفت-هشت‌تا هم نمی‌رسید  (سیحون، گلستان، افرند و کمی بعدتر برگ و آریا و الهه) و همان‌ها هم به اتکای شور درونی و زحمتِ کم‌پاداشِ مدیرانش شکل گرفته بود و پیش می‌رفت.

از روزهایی می‌نویسم که هنوز گالری‌دارها دستیار نداشتند و دستیارشان دو شب قبل از افتتاحیه دائم زنگ نمی‌زد با لحن سردِ یک متخصص، از شما ادیشن کارها را بپرسد، و این که قیمت ادیشن‌ها با هم چه فرقی می‌کند و آرتیست‌پروف‌تون پس چی؟

آن روزهای طلایی و سالم‌، به قول ویلیام کلاینِ عزیز، هنوز از دستکش سفید و این قرتی‌بازی‌ها خبری نبود و تا دوستی از راه می‌رسید، دست می‌کردیم تو کشو و آخرین پرینتی که از تاریک‌خانه آورده بودیم را (با هزار عشق نهفته) بهش هدیه می‌دادیم. هنوز کنار و پایین عکس‌ها اعداد و کسر و اعشار نمی‌نوشتند و حالا حالاها  مانده بود تا به این نورهای ملیح و مخفیِ سفید رنگی برسیم که مثل «برخورد نزدیک از نوع سوم» معلوم نیست از کجا این‌جور یک‌دست و سکسی و شیری به سطح عکس می‌تابد.

نور گالری هفت‌ثمر هم مثل اغلب گالری‌های آن روزگار، از این هالوژن‌های اسپات‌لایت بوتیکی بود که نقطه‌ی مرکزی را بیشتر از دوروبرش روشن می‌کرد.

البته برای ما عکاسان که آن‌روزها پرینترهای دقیق امروزی را نداشتیم و کیفیت چاپ‌مان در تاریکخانه منوط به هزار اما و اگرِ محصولات شیمیایی و فیزیکیِ موجود در بازار بود، این هالوژن‌هایِ بازویی غنیمت به حساب می‌آمد و اسبابِ خطاپوش. چون که موقع چیدن عکس‌ها می‌توانستیم آنقدر بازوی هالوژن‌ها را کج و راست کنیم تا بیشتر نور مرکزی روی نواحی تیره چاپ‌شده‌ی عکس‌مان بیافتد و جزییات یکی دو پرده بیشتر دیده شود!

یک جور داجینگ و برنینگ سرصحنه!!

گالری هفت‌ثمر ترکیبی بود از گالری و خانه، و افتتاحیه‌های عصر جمعه‌ی آن، ترکیبی از اپنینگ و مهمانی، و مدعووینت ترکیبی از هنرمند و خویشاوند؛ فرصت و فضای آسوده‌ای که در آن هیچ‌کس به هیچ‌کس فخر نمی‌فروخت و بابت ندانسته‌هایت ( یا بهتر بگویم: در جریان نبودن‌هایت) معذب نبودی. (یعنی معذب‌ات نمی‌کردند.)

کل آن فضا و آن عالم برپا شده بود تا حال آدم‌ها را خوب کند، که می‌کرد؛ به بهترین شکل.

در آن سال‌های میانی دهه هفتاد که برای دلبری و دلداگی، به‌جز کافه آلبالوی سیاه ( روزولت) و نیم‌طبقه‌ی بالای قنادی سهیل ( بلوار کشاورز) و دور میزهای چرخ خیاطی کافه تئاتر صالح‌اعلا (سرخه)  پاتوق دیگری در شهر نبود، گالری‌ها مامن ایده‌‌آل و بی‌استرسی برای عشق‌ورزی‌های دانشجویی به حساب می‌آمد.

چه دل‌ها که در این گالری‌ها به هم پیوست و چه رفاقت‌ها که در این فضاها به هم جوش خورد!

ای‌کاش آن کاناپه‌ی زیرپله‌ی گالری هفت‌ثمر همه‌ی لحظه‌هایِ آن سال‌هایش را در خود ضبط کرده بود تا که می‌شد تمام آن صداها، تمام آن دیالوگ‌های گرم و شیرین، آن نگاه‌گردانی‌ها، آن خیال‌ها، امیدها، بلندپروازی‌ها، و سر به آسمان ساییدن‌ها را ذره‌ذره دوباره دید و شنید و چشید.

آن هفت نمایشگاه انفرادی که پیش لی‌لی و فرهاد گذاشتم برایم جزو شیرین‌ترین خاطرات سال‌های عکاسی‌ام است، و چند تجربه‌ی پراکنده‌ای که در جا‌هایی به‌جز هفت‌ثمر داشتم، هیچ! نه من مال آن‌جاها بودم و نه آن‌جاها مال عکس‌هایم.

گالری هفت‌ثمر و لی‌لی و فرهاد که به مثل برایم خانه و خانواده شده‌اند، انگ عکس‌هایی‌اند که گرفته‌ام؛ جزیی از مسیر رشد و حرکتم.

نه فقط من، که خیلی از ماها در گالری (خانه) هفت‌ثمر بزرگ شدیم و جان گرفتیم و پر کشیدیم به دنیای مین‌استریم هنرهای تجسمی. پاره‌ای از پوستر نمایشگاه‌ها (یادبود امید‌هایِ تک‌تک ‌ما) هنوز روی دیوار ورودیِ گالری است.

هیچ بد نمی‌شد اگر از میان دوستان هنرگردان ( کیوریتور) کسی که وقت و انرژی بیشتری داشته باشد، به مناسبت بیست‌وپنج سالگیِ این گالریِ دوست‌داشتنی، و به احترام این‌همه سال حمایتِ بی‌چشم‌داشت  لی‌لی و فرهاد ثمری، نمایشگاه خاطره‌انگیزی از همه‌ی هنرمندانِ این سال‌هایشان (رفته و مانده) ترتیب دهد و از هرکدام یک اثر به تماشا بگذارد وهیچ باکی نداشته باشد اگر آثار این‌همه هنرمند تمام در و دیوار و راهروهای گالری را از سقف تا کف  بپوشاند، و آمدوشد مهمانان این همه هنرمند، کوه نور و کوی پنجم‌اش را پس از سال‌ها دوباره به ازدحامی بی‌سابقه بکشاند.

گزارش تصویری نمایشگاه‌ و آثار