نوشت‌آرت

NeveshtArt

ســـــطرهایی از

هــــــــــنر امــــــروز ایران

سخن

ژینوس تقی‌زاده

در طول زمان دانشگاه مرخصی گرفته بودم و به خاطر کوچک بودن فرزندم هر ترم واحد کمی برمی‌داشتم. این است که اگر پایان‌نامه را دیر تحویل می‌دادم مشمول قانون «سنوات» می‌شدم و مدرک «معادل کارشناسی» نصیبم می‌شد. هول می‌زدم که زودتر پایان‌نامه‌ام را جمع‌وجور کنم، گرچه موضوعش را دوست داشتم و نمی‌خواستم از سر باز کنم. دلم می‌خواست به بهانه پایان‌نامه یک ایده را به عنوان اثر هنری (که حتی و قول و قراری هم برای نمایشش با یک گالری گذاشته بودم) تا اجرای نهایی پیش ببرم و نه درس پس‌دادنِ صِرف، و این دو چندان با هم نمی‌خواند. موضوعم شعر و شاعر و تجسم این رابطه بود و نامش را می‌خواستم بگذارم شاعر+ی. تعطیلات نوروز خودم را در خانه حبس کردم و نشستم به طراحی برای مجسمه‌ها و خواندن کتاب‌های شعر به عنوان منبع ارجاع. اولین روز بعد تعطیلات با یک بغل طراحی آب مرکبی و یک سری کلاژ رفتم به دیدنِ آقای دارش؛ ویکتور یوآف دارش که استاد اصلی ما بود در رشته مجسمه‌سازی و در دانشکده هنرهای زیبا. مشغلهٔ خانه و زندگی، کم‌خوابی و ترافیکِ اولین روزهای بعد نوروز کلافه‌ام کرده بود و مثل همیشه عجله داشتم که پسرم را از مهدکودک بردارم. کاغذها را روی میز ولو کردم و تند تند شروع کردم گفتن از مسیری که طراحی‌ها دنبال می‌کند و روش‌های اجرایی. آقای دارش نگاه سرسری بهشان انداخت و گفت عجب بهار خوبی است! امسال رگبار شکوفه‌ها را نریخته و شهر زیبا شده. تأیید کردم و رفتم سر توضیحِ کارها. دوباره گفت الان توی این فصل آدم باید برود کمی سمت جنوب. این سبز روشنی که روی تمام دشت نشسته و جابه‌جا رنگش تغییر می‌کند… بعد از جایی حوالی کاشان گفت. من یک چشم به ساعت مچی سر تکان می‌دادم. او در مورد یک‌سری روستاهای کردستان گفت و مکان دقیق جایی که یک ماه دیگر دشت پر از شقایق می‌شود… از پرندگان دریاچه دیگری گفت و از دست‌فروشانِ بازار رشت و آوازهای چوپانان فلان مرتع… تمامی نداشت. پرسید نوروز جایی رفته‌ای؟ گفتم خانه‌نشین بودم که کارها را تمام کنم و از این فرصت استفاده کردم و رفتم سر توضیح اتودها. در سکوت گوش کرد و گفت چهره‌ات خسته است. کم می‌خوابی؟ گفتم عملاُ روزها که درگیر خانه و پسرم هستم و شب‌ها بیدارم کار می‌کنم و تا خرداد می‌خواهم کار را تحویل بدهم.

از آرامش او و خوش و بش سرزنده‌ای که با هرکه از در کارگاه تو می‌آمد می‌کرد و شرح شکوفایی طبیعت و جنگل و دشت و… کلافه شده بودم. آقای دارش آشکارا حواسش به کلافگی من بود و وقعی نمی‌گذاشت. نمی‌فهمیدم چرا به عمد به پریشانیِ من دامن می‌زند و با آهنگی نرم به شرح دقیق بوها و طعم‌ها و رنگ‌ها می‌پردازد و حتی از آرامش تماشا کردن جوشیدن شکوفه‌های نارنج در دیگ برای پختن مربا برای یکی دیگر از دانشجویان حرف می‌زند و از آفتابِ متغیر بهاری برای دیگری. بی‌فایده بود، آقای دارش غرق توصیف مکان‌ها و آدم‌ها و بوها و طعم‌ها بود. دست بردم به جمع‌کردن طرح‌ها. برگشت سر میز. گفت «توواقعاً خودت را از بهار به این زیبایی محروم می‌کنی که این طرح‌های تیره و تار و خشک و بی‌خلاقیت را بزنی در مورد شاعرانگی‌! چه‌طور می‌خواهی از شعر و شاعر چیزی بسازی که درِ تماشا و احساس و تجسم همه‌چیز را روی خودت بسته‌ای؟ درِ مشاهده و درکِ آدم‌ها و زندگی را. اگر آن مدرک آن‌قدر برایت مهم است یک موضوع دم‌دستی‌ترِ پژوهشی و ‌کتابخانه‌ای بردار، اما اگر به عنوان هنر به آن نگاه می‌کنی این راهش نیست. آن اکتاویو پاز که جابه‌جا مصرفش می‌کنی توی آن طرح‌ها گمانت این‌طور زندگی می‌کرد و شعر می‌نوشت؟»

من در سکوت حرف‌هایی که از دهانش بیرون می‌آمد ‌شنیدم و آرام کاغذها را برچیدم؛ پشتِ یک پرده اشک از بس احساس حماقت می‌کردم؛ پرت بودگی مطلق. چپاندم‌شان توی کُمدِ کارگاه. از تلفن سکه‌ای تماسی گرفتم و سپردم کسی برود دنبال پسرم. یک‌راست رفتم درکه، رفتم از کوه بالا و تا غروب ماندم. تا نیمهٔ تابستان دست به هیچ طرحی نزدم… یله و رها و قید مدرک را زده پرسه می‌زدم، در طبیعت و خیابان‌های شلوغ و پیاده‌روی‌های بی‌انتها… گاهی چیزهایی یادداشت می‌کردم. شهریور طرح‌هایی زدم، خیلی آزاد و بدون اطمینان به اجراکردنش به آقای دارش نشان دادم. رضایتی پنهان در صورتش بود. گفت پیدا کردی. اجرایشان کن. هر دو راضی بودیم و بی‌اضطراب. مهر ماه چندتاییش را
اجرا کردم و برای مدرک ارائه‌ دادم و بعدها دو سال دیگر رویش کار کردم و نمایش دادم…


گزارش تصویری نمایشگاه‌ و آثار