گاهى هم مىشود بعد از ساعتها کار، به خطخطیهای به نتیجه نرسیده خیره شد، قلم را روی میز انداخت تا قل بخورد و آرام از کنار میز بیفتد پایین، و با صدای تق برخوردش با زمین مکثی کرد… و بعد از جا بلند شد و سراغ دوستی، همکاری رفت برای گپ و گفت. بله، گاهی هم مخ آدم به اصطلاح تعطیل میشود، کار از آب در نمیآید، هر چه میکشی و مینویسی بیخود است، همانوقتی که کمی فاصله، لختی حواسپرتی لازم است تا دوباره ذهن آدم کار بیفتد.
یکی از همین روزها بود، کاغذها را همانطور رها کردم، شال و کلاه کردم و تختگاز رفتم درکه، آتلیهی ایرج زند. چقدر از دیدنم خوشحال شد. سخت مشغول کار بود با صبر و ظرافت روی صندلی لهستانی، مرواریدهای سفید بدل و یک اندازه میچسباند، چه وسواسی داشت روی این کار که هیچوقت تمام نشد…
– مزاحم نیستم که؟
– نه اصلا سیمین جانم.
خواستم بگویم ”چقدر نحیف و لاغر شدید“، اما حال خوشش را با کلام نسنجیده بر هم نزدم.
– پسرت چطوره سیمین؟
– خوبه، مشغول شیطنت.
– چه میکنی؟
– هیچی، چند وقته هرچی میکشم، مینویسم و هرکاری میکنم نمیشود، در نمیآید، اصلا انگاری مغزم رفته تعطیلات و همونجا مونده.
همینطور که چای را میریخت توی لیوانهای دستهدار گاهی میان کلامِ من پوزخندی میزد، بعد هر لیوان را در یک دست گرفت، یکی را داد به من و يكى را خودش دست به دست كرد و نشست آن سر ميز.
– خب پس توی کُمون هستی (و دوباره خندههای بریدهبریدهی همیشگیاش.)
و همینطور که صندلی مروارىبندش را وجب به وجب برانداز میکرد ادامه داد:
– همینه دیگه، گاهی ذهنت کار میکنه دستت جواب نمیده، گاهی دستت کار میکنه ذهنت کم میاره، گاهی هم هردوتاشون ازکار میافتن، اما نگران نباش، بالاخره موتورت راه میافته، ولی مواظب باش ذهن و دستت رو هماهنگ نگه دارى.
– بله انقدر سر هر كلاس اين رو گوشزد كرديد، دیگه حک شده یک جایی اون تَه-مَهاى ذهنم.
– بگو ببینم وقتت رو چهطور میگذرونی؟ آتلیهات؟ پشت میز کارت میشینی؟ به کاغذ و بوم و هرچی داری خیره میشی این روزها؟ کتابها رو ورق میزنی؟
آنموقع آتلیه و خانهام یکجا بود، فضایی را در سالن برای کار جدا کرده بودم.
– بله، اگرچه بی فایده…، ساعتها دور خودم و کارهام میچرخم، کتابها رو ورق میزنم، اما هیچ که هیچ…، چند روزه شروع کردم به دستهبندی کارها و کتابهام،… ولی کاری که بگم کار کردم، نه… راستش کلافهام.
– خب اگه این کارها رو که گفتی مرتب داری انجام میدی پس نگران نباش، من هم نگرانت نیستم، ذهنت داره کار مى كنه، قشنگ معلومه که درگیری…
بعد کتابی آورد (فکر کنم گلستان سعدی بود یا منطقالطیر، درست خاطرم نیست) و شروع کردیم به خواندن یکی دو داستان.
چند روز بعد تلفن زد:
چطوری سیمین جانم؟
خوبم و مشغول کار.
• این آخرین دیدار من از او در آتلیهاش بود. چند ماه بعد در آذر ۱۳۸۵ به دلیل سرطان روده از دنیا رفت.