زن در نسبت با اشیا قرار میگیرد، اشیاء خانه. مقابل دیوار، روی صندلی و پشت پرده، تا به جایی نگاه کند. گوشوارهاش را در آورد، یا موهایش را پشتسر سفت کند. زن نه در فراغت، که در طوفانی درونی غوطهور است، اما چه آرام پیش چشممان ظاهر میشود. خطوط برای این رئال لطیف میشود. نزدیک به لطافت فیگوری که هرچند شاید هربار برای یک انسان متفاوت باشد، اما همه آنها برای زن هستند. غم و حسرت و نقطه آستانه طوفان درون که در نسبت فیگور با اشیا ساخته میشود، موتیفی است که در تمامی تابلوها جاری است و حسی واحد میسازد. چهره دیده نمیشود. گاهی بهخاطر آنکه زن خسته است و روی تخت دراز کشیده تا ما تنها خستگی را ببینیم. گاهی خود نقاش صورت را حذف میکند تا به دور حلقهای دور بخوریم که او در دستانش گرفته. بدن اما در کنار خستگی و چرخش، ماهیت خودش را حفظ میکند و با زبان خودش سخن میگوید.
تابلوها با فاصله زیاد از هم قرار گرفتهاند؛ فرصتی برای آنکه بتوانی ملودی غمگین ثابتی را با نوایی جدید بشنوی. فاصله درعینحال به سکوت و ملال کمک میکند. تا چشم را از چیزی که در نظر اول ساده است برمیگردانی، متوجه میشوی که دوباره به آن برگشتهای تا بهتر نگاه کنی و بهتر بشنوی.
زن در ادامه ناکام میماند، با اینکه از همان ابتدا هم سر جنگ ندارد. او خودش را در تصویری که ارائه میدهد ثابت نگاه میدارد تا او را همانطور که هست تماشا کنیم. بدنش هرگز در سایه نیست. قسمتهایی از آن همیشه روشنتر است. وقتی در خطوط بدن آرام میشویم، درون را بیشتر احساس میکنیم. هر تابلویی که در دعوت به این روشنایی و سُر خوردن در لطافت خطوط موفقتر عمل میکند، فیگورش را هم بهتر به ما میشناساند.
این بدن زن است که حرف میزند.