واکنش اولیه مخاطب میتواند همین باشد که شوکه شود. نور زرد کم تنها بخشی از اثر را روشن میکند. اثری که تا به آن تماشا میکنی، پاره و پژمرده در ذهن رها میشود. کنجکاوی کوچک و گذرا این میل را در تو ایجاد میکند تا بدانی چه چیز پاره شده و چرا و چگونه. رنگ است که خراب شده است. بدون آنکه روش خاصی در پیش گرفته شده باشد، پاره شده و با پونز بر روی سیاهی ثبت میشود. این ثبتی از سر استیصال است. واکنشی نسبت به آنچه بیرون از ما اتفاق افتاده و حالا هیجان ما را وادار میکند تا هر انچه که به نظر در این زمانه مفید واقع نمیشود خراب کنیم و این خرابی را به اشتراک بگذاریم. حالا که مفید نیست پس بهتر است خراب شود.
سیاهی و نور کم، دل را سنگین میکند و قدم را کندتر. کنجکاویای که سریع پاسخاش را پیدا کرده، اما هنوز زنده است و دور میزند تا چیزی بیاید. تخریب اما تکراری است. با احساس همدردی به آن دست میدهی. اما اگر این مخروبه به گونهای نباشد تا از آن چیز جدیدی تولید شود، واکنشی که هرگز از هیجان خودش عبور نمیکند، بلکه بدون سوال و بدون کنش خود را به دیوار میزند، چه تاثیری میتواند داشته باشد؟ خوردههای رنگی که روی زمین است با لگدشدن چه معنایی میسازد؟ و در این تاریکی اگر بدون نقطه روشنی که عقل را روشن نکند، راه را چطور باید ادامه داد؟ آیا اصلا دوست داریم راهی بسازیم یا از اینکه همینجا روی مخروبهها بایستیم و با ناامیدی برای هم دست تکان دهیم راضی میشویم؟

