سابق بر این، اوضاع جور دیگری بود.
هر جای دنیا که گیر میکردی، با کمی نفس تازهکردن و نگاه به دوروبر و به دوردست، مختصات حضورت و کج و راسترفتگیهایت را میفهمیدی.
اولِ جوانی که میایستادیم، تا تهِ عمرِ مفروضمان را تخمین میزدیم. حداقل حد و حدودش را. حداقل بلندایش را.
در هر رشتهای از هنر ده بیست تا سرآمد ایرانی داشتیم و هفتاد هشتاد تا هنرمند خارجی.
آثار آنها را که میخواندی یا میدیدی یا درمییافتی، باقی راه دیگر راحت پیش میرفت. تکلیف روشن میشد و ابزار داوری معلوم.
مختصر تلاطم و موجنویی هم که میآمد، کمی ذهن و سلیقه را (در چارچوب استوارشدهی همان هنرمندانِ معیار) دیاگ میزدیم و تنظیم میکردیم و باز کار راحت پیش میرفت.
و این خودش آرامشبخش بود. خیلی. خیلی.
حالا اما دنیا هزاران بار سریعتر از درک چشم و فهم ذهنام شده.
خودم را روی پلهی تو رفتهی یک درگاهی جابند کردهام به تماشای این “سونامیِ اثر هنری” که همینطور زوزهکش و وحشی پیش میآید و هر باور و هر دستآویز و هر چراغی را سر راهش خورد و خاکشیر میکند و میگذرد.
همینجور خلعسلاح و یهلنگهپا وایستادم وسط این هنگامه و شدهام تجسم “ما هیچ ما نگاه”! تا بلکم به قول شاملو حَوِلی شود؛ که بسیار بعید است.
در این اوضاع درهمجوش که بیشتر شبیه جشنهای زمخت وایکینگی وسط میادین روستایی است و در آن هر گوشهای کسی بساط و جلوهای میفروشد، حیاتیترین مسئلهی هنرمند “دیده شدن” است.
این که حالا فاصلهی اثرش تا زعمای قوم و mile stone هایِ این وادی چقدر و چگونه است، پیشکش.

